خدا یک شب، کمی پرواز از روی درخت آسمانش چید، دستم داد من آن شب سرخوش از آن هدیه های آسمانی گریه می کردم، نمی دانم زبان اشتهای شعرهایم زود تاول زد، حرام از سفره می خوردم دلم در کوچه های غربتی وامانده از چشمان این مردم رها می شد کسی از دور می آمد، شبیه سایه ای مبهم، نگاهش گرم و آبی بود تغافل بر شکاف زخم های باورم، گویا نمک می زد، ولی آخر هزار آئینه در دستم به استقبال یک احساس بالا دست می رفتم موضوع مطلب : آرشیو وبلاگ های پارسی بلاگ منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها |
||||